نمد پوش صاحب کرامت
  • مربوط به موضوع » <-CategoryName->

راوی می‌گوید :  من برای نماز ظهر و عصر به مسجد شيخ لطف اللّه، می‌آمدم. روزی نـزديـك مـسجد، جنازه ای را ديدم كه تنها  چند نفر از حمال‌ها همراه او هـسـتـنـد. یکی از تاجران بزرگ هم كه از آشنايان من بود پشت سر آن جنازه بود و به شدت گريه می‌کرد و اشك می‌ریخت

من بسيار تعجّب كردم چون اگر اين ميت از بستگان بسيار نـزديـك این تـاجـر بود كه اين طور برای او گريه می‌کند، پس چرا تشییع غریبانه‌ای ست و اگر با او ارتباطی ندارد، پس چرا اين طور برایش گريه می‌کند؟
وقتی  نزديك من رسيد، پيش آمد و گفت : آقا به تشييع جنازه اولياء حق نمی‌آیید؟
 
ادامه این داستان واقعی  در مورد هالوی اصفهانی را در لینک زیر بخوانید
نمدپوش صاحب كرامت
---------------------------------------------------------------------
 


پس از آفرینش آدم خدا گفت به او: نازنینم آدم....

با تو رازی دارم !..

اندکی پیشتر آی ..

آدم آرام و نجیب ،آمد پیش !!.

زیر چشمی به خدا می نگریست !..

محو لبخند غم آلود خدا ! دلش انگار گریست .

نازنینم آدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!..

یاد من باش ... که بس تنهایم !!.

بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !!

به خدا گفت :

من به اندازه ی ....

من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ...

به اندازه عرش ..نه ....نه

من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !!

آدم ،.. کوله اش را بر داشت

خسته و سخت قدم بر می داشت !...

راهی ظلمت پر شور زمین ..

طفلکی بنده غمگین آدم!..

در میان لحظه ی جانکاه ، هبوط ...

زیر لبهای خدا باز شنید ،...

نازنینم آدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ...

نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !...

که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش !!!!

نازنینم آدم .... نبری از یادم ؟؟